۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه



دردش بیشتر می‌شود وقتی چندین هزار کیلومتر از آن خاک فاصله داشته باشی، (یادم باشد دلالت خاک را آنطور که دیگران به کار برده‌ام، بتکانم، اینجا خاک فقط خاک است که معنی می‌دهد) و کسی چون مشکاتیان بمیرد. نه اینکه آنجا بودی قرار بود گل خاصی به سرش بزنی، این هم نیست که مشکاتیان را محرومیت کشیده و به قدر کافی قدر‌دانسته نشده بدانی. همین قدر آدم گنده‌یی بود، همین قدر مصنف و آهنگساز کلفتی بود که نامش تا نسل‌ها خواهد ماند، و همین گندگی درد مرگش را به خودی خود زیاد می‌کند، اما... من، اینجا متمسک به همه چیزی که تحت عنوان شق و رق فرهنگ با خود آورده‌ام، نفس می‌کشم(شاید بشود گفت نفس فکری می‌کشم). و برایم آن نغمه‌ها، نغمه‌های مشکاتیان، شعرهایی که روی آن نغمه‌ها خوانده شده‌، آنقدر زمزمه شده‌اند، آنقدر توی اتاقم، ماشین‌، شنیده‌ام‌شان که دیگر لالایی‌ام گشته‌اند، دیگر بخشی از وجودم هستند. حتی بعضی وقت‌ها، اینجا با زمزمه‌شان یاد مادرم می‌افتم.


نماند ناگفته که من به عشق خیلی از ضربی‌های و چهار‌مضراب‌هایی که مشکاتیان توی کاست‌های شجریان اجرا کرده، دنبال موسیقی سنتی رفتم. ۷ سال زمان کمی نیست که الفتش به این زودی‌ها از یادم برود. مخصوصاً که کلی از وقت‌ها می‌خواستم که فلان تصنیف خوشگلی را که بار اول از سنتور مشکاتیان شنیده‌ام اجرا کنم...
میراث مشکاتیان، بخش قابل‌توجه‌یی از این فرهنگی‌ست که من از ایران وام گرفته‌ام. فرهنگی از توی کتاب‌ها، شعر‌ها، زبان، مفاهیم، سنت‌ها( مزخرف و غیرمزخرف). من آدم این پس‌زمینه (کانتکست) فرهنگی‌ام. من اینجا معنی می‌دهم.
افکارم هم اینجاست که معقول به نظر می‌رسند.
و شنیدن خبر و دیدن آن کلیپی که همایون روی خاکش می‌خواند، گرپی فرو ریخت دلم را. بخشی از وجودم خالی بود دیگر...

اینجا فاصله معنی می‌داد، فاصله دیگر به یاری صدای خشدار توی تلفن یا جوهر خشک پشت مونیتور کم نمی‌نمود. دلم کرور کرور نوار کاست بچگی را می‌خواست که بگذارم. بخشی از وجوم را بازیابم. بدانم که هنوز مشکاتیان در دل امثال من زنده است. بخشی از من است. بدانم که آنجا هست. دلم قاصدک، دستان، نوا، آستان جانان و دودعود (آه، دود عود...) خواست...
دلم... بوی خاک توی کمد نوارها، ضبط خراب که هر بار که کاست می‌گذاشتی، باید مراقب می‌بودی که نوار عزیزت را نخورد و نپیچد، خواست.
دلم...

پی‌نوشت: نوشتن یادم می‌رود. باید بیشتر نوشت.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

حاجی استونی بروک ۱



من غیبم زده بود چون هنوز هیچی نشده امتحان دارم. دلیلش؟:))
والا من این ترم ۴ تا درس دارم. که یکیش نظریه پایگاه داده‌ها ست. بعد استاد برا اینکه مطمئن بشه که ما درس لیسانس رو گرفتیم می‌خواد از کل کتاب لیسانس امتحان بگیره:)) من هم: که پایگاه داده‌ام کجا بود؟:)) برای همین دارم در ۲ هفته یک کتاب رو می‌خونم تا امتحان بدم. حالا این رو اضافه کنید به هزارتا دردسر داهات‌بودگی اینجا


و اینکه امروزم گلودرد گرفتم و تب داشتم و...

دلم تنگ شده جدی...

*
بارون برای سرزمینی نعمته که خاکش تشنه آب باشه، که وقتی می‌آد خاک همچین با قطراتش معاشقه راه بندازه که بوی خاک تا ته وجودت سرریز شه. برای اینجا که وقتی بارون می‌آد فقط سرده و هیچ بوی خوشی هم نمی‌آد اصلاً هم نعمت نیست!
دلم بارون آدمانه تهران می‌خواد!
*
لانگ آیلند، بسیار سرسبزه، اما...
اون جوک رو شنیدین که ترکه میره جنگل بعد ازش میپرسن جنگل چطور بود؟ میگه درختا نزاشتن ببینیم جنگلو؟
یک جزیره به دارازای ۲۰۰ کیلومتر و عرض ۴۰-۵۰ کیلومتر رو تصور کنید که هیچ بالا پایینی نداره، و درخت‌ها هم ماشاالله همه ۳۰-۴۰ مترن! در نتیجه ما از اینجا که هستیم هیچ منظره‌یی نداریم:))
فقط درختاست که نمیزاره جنگل رو ببینیم و آسمون!
*
اضافات بر بارون‌شناسی لانگ‌ آیلند:
اینجا ما وسط اقیانوسیم، برا همین هر ۲۰-۳۰ دقیقه هوای بوقلمون رنگ عوض میکنه!!!! یعنی صبح روز آفتابی اگه بدون خوندن پیش‌بینی هواشناسی میری بیرون(مثل من) بعد وسط ظهر همچین از اسمون با سطل آب می‌ریزن که تو عمرت اینطوری خیس نشده باشی. برای همینه که در زبان انگلیسی برای یک وضعیت بارون لغت its pouring( داره می‌ریزه) وجود داره:)) بعد هم یه باد‌های سردی از اقیانوس میاد که بیا حالشو ببر:))!!!
بعد هم هر دفعه ۲ بار بارون میاد، یه بار اصلیه، یه بار هم درخت‌های پر شاخ و برگ که قبلش داشتن سیو می‌کردن بارونو یه نم نم دیگه براتون می‌ریزن که کمی از نم نم بارون های تهران نداره:))

پی‌نوشت: بسیار سرم شلوغه، از همه کسانی که جواب ایمیل و فیس‌بوک و کامنت و آفلاین شون رو ندادم کمال عذرخواهی رو دارم. امیدوارم که جبران کنم....