۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه



«و» در ادامه دیسکورس(گفتمان می‌آید). متنی که با «و» آغاز می‌شود، با اشاره به، با توجه به، را به صورت ضمنی دارد، متنی که با «و» آغاز می‌شود، پاره‌متن است. متنی که با «و» آغاز می‌شود تأکید دارد که دلالت‌هایش بیشتر بینامتنی هستند. (اووو وه! خودتان مثال بزنید...). داستانی که با «و» آغاز می‌شود، پاره‌داستان، موتیف، یا متممی بر داستان دیگری است ( قرآن، عهد عتیق،...)

خطابی که مخاطبش یک نفر است و با «و» آغاز می‌شود، یک خطاب عاشقانه است.

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه



دردش بیشتر می‌شود وقتی چندین هزار کیلومتر از آن خاک فاصله داشته باشی، (یادم باشد دلالت خاک را آنطور که دیگران به کار برده‌ام، بتکانم، اینجا خاک فقط خاک است که معنی می‌دهد) و کسی چون مشکاتیان بمیرد. نه اینکه آنجا بودی قرار بود گل خاصی به سرش بزنی، این هم نیست که مشکاتیان را محرومیت کشیده و به قدر کافی قدر‌دانسته نشده بدانی. همین قدر آدم گنده‌یی بود، همین قدر مصنف و آهنگساز کلفتی بود که نامش تا نسل‌ها خواهد ماند، و همین گندگی درد مرگش را به خودی خود زیاد می‌کند، اما... من، اینجا متمسک به همه چیزی که تحت عنوان شق و رق فرهنگ با خود آورده‌ام، نفس می‌کشم(شاید بشود گفت نفس فکری می‌کشم). و برایم آن نغمه‌ها، نغمه‌های مشکاتیان، شعرهایی که روی آن نغمه‌ها خوانده شده‌، آنقدر زمزمه شده‌اند، آنقدر توی اتاقم، ماشین‌، شنیده‌ام‌شان که دیگر لالایی‌ام گشته‌اند، دیگر بخشی از وجودم هستند. حتی بعضی وقت‌ها، اینجا با زمزمه‌شان یاد مادرم می‌افتم.


نماند ناگفته که من به عشق خیلی از ضربی‌های و چهار‌مضراب‌هایی که مشکاتیان توی کاست‌های شجریان اجرا کرده، دنبال موسیقی سنتی رفتم. ۷ سال زمان کمی نیست که الفتش به این زودی‌ها از یادم برود. مخصوصاً که کلی از وقت‌ها می‌خواستم که فلان تصنیف خوشگلی را که بار اول از سنتور مشکاتیان شنیده‌ام اجرا کنم...
میراث مشکاتیان، بخش قابل‌توجه‌یی از این فرهنگی‌ست که من از ایران وام گرفته‌ام. فرهنگی از توی کتاب‌ها، شعر‌ها، زبان، مفاهیم، سنت‌ها( مزخرف و غیرمزخرف). من آدم این پس‌زمینه (کانتکست) فرهنگی‌ام. من اینجا معنی می‌دهم.
افکارم هم اینجاست که معقول به نظر می‌رسند.
و شنیدن خبر و دیدن آن کلیپی که همایون روی خاکش می‌خواند، گرپی فرو ریخت دلم را. بخشی از وجودم خالی بود دیگر...

اینجا فاصله معنی می‌داد، فاصله دیگر به یاری صدای خشدار توی تلفن یا جوهر خشک پشت مونیتور کم نمی‌نمود. دلم کرور کرور نوار کاست بچگی را می‌خواست که بگذارم. بخشی از وجوم را بازیابم. بدانم که هنوز مشکاتیان در دل امثال من زنده است. بخشی از من است. بدانم که آنجا هست. دلم قاصدک، دستان، نوا، آستان جانان و دودعود (آه، دود عود...) خواست...
دلم... بوی خاک توی کمد نوارها، ضبط خراب که هر بار که کاست می‌گذاشتی، باید مراقب می‌بودی که نوار عزیزت را نخورد و نپیچد، خواست.
دلم...

پی‌نوشت: نوشتن یادم می‌رود. باید بیشتر نوشت.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

حاجی استونی بروک ۱



من غیبم زده بود چون هنوز هیچی نشده امتحان دارم. دلیلش؟:))
والا من این ترم ۴ تا درس دارم. که یکیش نظریه پایگاه داده‌ها ست. بعد استاد برا اینکه مطمئن بشه که ما درس لیسانس رو گرفتیم می‌خواد از کل کتاب لیسانس امتحان بگیره:)) من هم: که پایگاه داده‌ام کجا بود؟:)) برای همین دارم در ۲ هفته یک کتاب رو می‌خونم تا امتحان بدم. حالا این رو اضافه کنید به هزارتا دردسر داهات‌بودگی اینجا


و اینکه امروزم گلودرد گرفتم و تب داشتم و...

دلم تنگ شده جدی...

*
بارون برای سرزمینی نعمته که خاکش تشنه آب باشه، که وقتی می‌آد خاک همچین با قطراتش معاشقه راه بندازه که بوی خاک تا ته وجودت سرریز شه. برای اینجا که وقتی بارون می‌آد فقط سرده و هیچ بوی خوشی هم نمی‌آد اصلاً هم نعمت نیست!
دلم بارون آدمانه تهران می‌خواد!
*
لانگ آیلند، بسیار سرسبزه، اما...
اون جوک رو شنیدین که ترکه میره جنگل بعد ازش میپرسن جنگل چطور بود؟ میگه درختا نزاشتن ببینیم جنگلو؟
یک جزیره به دارازای ۲۰۰ کیلومتر و عرض ۴۰-۵۰ کیلومتر رو تصور کنید که هیچ بالا پایینی نداره، و درخت‌ها هم ماشاالله همه ۳۰-۴۰ مترن! در نتیجه ما از اینجا که هستیم هیچ منظره‌یی نداریم:))
فقط درختاست که نمیزاره جنگل رو ببینیم و آسمون!
*
اضافات بر بارون‌شناسی لانگ‌ آیلند:
اینجا ما وسط اقیانوسیم، برا همین هر ۲۰-۳۰ دقیقه هوای بوقلمون رنگ عوض میکنه!!!! یعنی صبح روز آفتابی اگه بدون خوندن پیش‌بینی هواشناسی میری بیرون(مثل من) بعد وسط ظهر همچین از اسمون با سطل آب می‌ریزن که تو عمرت اینطوری خیس نشده باشی. برای همینه که در زبان انگلیسی برای یک وضعیت بارون لغت its pouring( داره می‌ریزه) وجود داره:)) بعد هم یه باد‌های سردی از اقیانوس میاد که بیا حالشو ببر:))!!!
بعد هم هر دفعه ۲ بار بارون میاد، یه بار اصلیه، یه بار هم درخت‌های پر شاخ و برگ که قبلش داشتن سیو می‌کردن بارونو یه نم نم دیگه براتون می‌ریزن که کمی از نم نم بارون های تهران نداره:))

پی‌نوشت: بسیار سرم شلوغه، از همه کسانی که جواب ایمیل و فیس‌بوک و کامنت و آفلاین شون رو ندادم کمال عذرخواهی رو دارم. امیدوارم که جبران کنم....

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه



فرضیه قدیمی خودم اثبات شد: ۸۰ درصد امریکا داهاته!!! بد هم داهاته!!!!
یعنی می‌خوای غذا هم بخوری... اگه نخوای غذای چینی هندی دانشگاه رو بخوری که آشغال‌ترینش ۱۰-۱۵ تومنه...باید۱۰-۱۵ کیلومتری زحمت بکشی... کلن هیچ کاری بدون ماشین نمی‌شه کرد!!! و مردمش هم داهاتی‌ان!!! و دانشگاه‌ هم همه چینی، هندی‌ان. جز یه آمریکایی که سال بالایی ماست و هم خونه‌یی منه تو خوابگاه. خوابگاه خوبه، تمیزه، مثل هتل هم میان تمیزش می‌کنن، ۴ روز ما رو برای برنامه‌های دانشجو‌های بین‌المللی صاف کردن و ۴ روز دیگه هم مونده... هنوز هیچی نخریدم، جز سبزی و میوه و ماهی. استادامونو هنوز ندیدیم... ۷ نفر امسال ایرانی هستیم. ماشاالله هم هم مذهبی:)))))))))) یعنی من آخر یا خودمو می‌کشم یا اینارو... به همه کار من از گوشت ناحلال خوردن تا سیگار در ماه مبارک کار دارن!!!!! یکی شیرازی داریم که گشاد نیست بر خلاف تبارشناسی آشنایی‌های قبلی...:)) شبیه آذینه یکم... ولی آذین یه چیز دیگه بود، وقت ندارم واقعا...:)) خوشگله اینجا. سبزه، گرمه، بدتر از شمال شرجیه.


دلم برای همه تنگ شده...
برای تو ..
دلم نیست که تنگ شده... نفسمه که بالا نمی‌آد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه



فیش دریافت گذرنامه، یک عدد گوشی موبایل N96، یک عدد گوشی موبایل ۶۳۰۰، مبلغ یک میلیون تومان پول جهت خرید بلیت هواپیما، گواهینامه، کارت ملی، شناسنامه، دو عدد دفترچه حساب بانکی، ضبط ماشین، کارت سوخت، بیمه‌نامه اتومبیل، کارت ماشین، گواهی رفع تعهد خدمت مدرک، کلید منزل، USB flash drive، یک عدد کتاب و...

امروز در داخل کیف دستی من دزدیده شد. مصیبت وارده را به خودم تسلیت عرض می‌کنم و چون هیچ شماره تلفنی از دوستان خارج از موبایل‌ها ندارم، بهتر است اینجا بگویم که به من زنگ نزنید! مشترک مورد نظر را دزد زده است:))!

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

وصیت‌های فراموش‌شونده ۱



عنوان اصلی: Widows
نویسنده: آریل دورفمان
ترجمه عنوان: بیوگان
ترجمه‌یی که مترجم تشخیص داده است که بهتر از خود نویسنده می‌فهمد که برای کتاب بهتر است: ناپدیدشدگان
مترجم متشخص!!!!!: احمد گلشیری
ناشر: آفرینگان

موضوع رمان بی‌مناسبت با حال و روز این روزهای ما و کشتگان له و لورده و حکومت حرام‌زاده نیست.

پی‌نوشت: از این به بعد چندی از وصایای خود درباره رمان‌های خواندنی را در اینجا خواهیم نوشت. به تناسب خود کتاب، حال ما و … هم از یک کمی تا خیلی!!! قلم، اِ، نه! صفحه‌کلید خواهیم راند!

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مهدور...

فکر کنم اوضاع خورشید انقدر از پشت ابر در اومده، انقدر تابلو شده که من فتوایی رو که مدتهاست روی دلم مونده بگم و شما هم موافق باشید:
هر کسی که در هر برهه تاریخی، و در هر زمانی، از احمدی‌نژاد حمایت کرده، او را خدای ناکرده(مگه حیوون خوشگل کم بود؟)، دوست داشته و یا زبانم لال زبانم لال به او رأی داده است، ذره‌یی در حمایت از او سخنی رانده و یا ذهن دیگران از اوصاف او زرزده کرده است(زری زده است تا ذهن دیگران زده شود) ، مهدورالعقل بوده و خطاب دلخواه از مجموعه لغات زیر:

احمق، گول، منگل، شاسگول، شاس، شاسمراد، شاسمیخ، گاگول، اسکل، اس، خل، خلچه، چیچی‌خل، خلمراد، خرزاد، کالیو، کالیوه، نادان، بی عقل، غظنفر، گاودل، الاغ، عین‌السفاحت، عین‌البلاهت، گاوریش، کانا، غراچه، لاده، کمله، ابله، بلیه، دند، سفیه، خویله، بی خرد، دبنگ ، ببّه، ببو، باقل، گیج، مهدور(حیف)الشیرالمادر، مهدور(حیف)الاسپرم، مهدور(حیف)التخمک، مهدور(حیف)القاح، مهدور(حیف)الخلقت! مهدور(حیف)الهوا، مهدور(حیف)الفضا، مهدور(حیف)الزمان!!!

به او واجب.

آخیش! دلم خنک شد یکم!!!


پی‌نوشت: از همه کسانی که هنوز اینجا را می‌خوانند و در بلاگشان لینک اینجا با اسم من وجود دارد، درخواست می‌کنم که یا لینک را پاک کرده و یا اسم لینک را به عنوان اینجا تغییر دهند. این درخواست بدان دلیل مطرح می‌شود که دلم می‌خواهد از این پس هرچه از دهنم درمی‌آید روانه خیلی‌ها کنم!

فقط بگم که گفته باشم که بعداً نگید که الکی داری بلوف می‌زنی:
بدانید و آگاه باشید که
اگه یکی از این شبا بارون بزنه،
اگه خیس شیم...
اگه بوی خاک تا انتهای منخرینمون شادمانه چهارنعل بره...
و مست‌تر از آسمون شیم...
و...

فقط، فقط و فقط به خاطر اینه که من از خدا خواستم!!! و خدا هم دیده جا نداره روم رو زمین بندازه.

نتیجه‌گیری اول:
خب، نتیجه می‌گیریم که نماز بارون در میان اتئیست‌ها هم دیده می‌شود!
دوم:
اگر هم دیدید نیومد از فردا شب ساعت ۱۰، درخواست باران خود رو به همراه دیگر درخواست‌های مدنی اعلام می‌داریم!

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

برای کسی که نه می‌شناسمش، و نه دیگر، خواهم شناختش.



برای کسی که نه می‌شناسمش، و نه دیگر، خواهم شناختش.
….
کسی که یکبار نیست که می‌رود.... هزاران بار جلوی چشمم، مت، مان..مرده است.
برای همه کسانی که اینگونه جانشان نهاده‌اند. تا وقتی نبینی...
درک نمی‌کنی که …


و چشمانش... چشمانش. هزار بار چشمانش، کرور کرور می‌لرزم...
می‌لرزم.... و ثبت است. ثبت خواهد بود برای همه تاریخ، چشمانت ثبت خواهد بود...
و بلرزید... دنیا، نه! حتی دنیا نیز نه! همین گوشه، کنار خودمان... ایرانی کور و کر...
ببین و بلرز!
های... تویی که آن بالا امر به چنین کشتاری داده‌یی … سلاح دست آن کثافت داده‌یی..
نمی‌لرزی که روزی باید جواب پس بدهی؟ باید توی چشمان ندا جواب پس بدهی...




بلرز که این چنین بر مردمان می‌رود. آن بالا اشک تمساح بریز حالا...

اینجا عبای دین خون می‌چکد... نه! خون می‌خورد... با خنده قبیح بر لب، خون می‌خورد...
های دنیا... چشم و گوشت کور و کر باد اگر نبینی...
های مردم کثیفی که این چنین جوری روا می‌دارید، چشم می‌بندید، دور می‌دارید
ذهنتان را به پندار چرکین اوباش و اراذل... وای‌تان باد...

در چشمانش امید خونین شده من و توست که می‌نگرد.
بهت است ….
که مگر چه کرده بودم؟ چرا ناغافل؟
همه آن‌ها مگر چه کرده بودند؟








۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

امشب، کارم ساختی ... ساختی ...
و دیگر
حرفی نمی‌توانست باقی باشد. همه‌اش سه،... نقطه بود که باقی می‌ماند...

….....
…..........

چنان که سر گذاشته‌یی تا مرا شاعر کنی، به خیالت خوب چیزی می‌شود شعر سکوت؟

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

وصیت‌های فراموش‌شده ۱



ملت! خب زیاد موسیقی گوش ندید! اوردوز می‌کنید!

زیاد فکر نکنید به چیزهایی که ابزار فکر کردن درباره‌شون ذاتاً به شما داده نشده!

زیاد با خودتون حرف نزنید!

گه‌گیجه هم نزنید!

برا خودتون می‌گم!

هوم...
فکر کنم فعلاً بسه! همین‌‌ها رو انجام بدید تا وصایای قسمت بعدی به اندازه کافی آدم می‌شید!

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه



و... فکر نمی‌کردم که یک بار دیگه بازگردم به نقل قول کردن این:

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست، حریفا!
گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی سرد زمستان است.


*
آهنگ شماره ۲۰ از آلبوم موسیقی متن فیلم «مرثیه‌یی برای یک رویا» با عنوان «پاییز: ماریون بالا می‌آورد» توصیف خوبی برای حس و حالمه.

هیچ چیز آسان نیست.



هیچ چیز آسان نیست. آسان نیست. جوابم می‌دهی که آسان نباشد، چنان که کرده‌ام، با جان‌کندن از پس همه چیز برمی‌آیم. می‌گویمت که همه چیز؟ در ابتدا مرددی. همه چیز؟ بعد با بی‌توجه‌یی به همه آنچه که مد نظرم است، محکم بالا می‌گیری و می‌گویی همه چیز.

زمان را با سال و ماه و روز اندازه نمی‌گیرند. آن‌ها که کرده‌اند غلط زیادی کرده‌اند! زمان را با درکمان از زمان اندازه می‌گیرند:

چند ثانیه‌یی نگاهم را به پایین می‌فکنم، سرم را بالا می‌کنم و کمی پوزخند می‌زنمت: حتی.... دیگر اکنون، آن چیز؟ صورتت توی هم می‌رود، نشانه‌های درد عمیق کم‌کم از خط‌های اکنون توی هم رفته پیشانی، چروک چرم‌گون کنار لب‌ها و رگ‌های بیرون زده گردنت پدیدار می‌شوند. زیر لب غرولند می‌کنی. این ناله هم نیست که از تو به گوش می‌رسد. تقاضای کمک است؟ نه! صدایت ناگهان اوج می‌گیرد. دشنام می‌دهی. رگهای پیشانیت پوست را گمانی شکافته‌اند، چه، این خون است که در هوا صدا می‌دهد:

من را فریفته‌اند!!!!!!! این یک بازی کثیف بیش نیست. به ما می‌خندند. راحت‌طلبانه به ما می‌خندند .تنها هدفشان همین بوده است!!!!!!!


و توی تاریکی.... تاریکی مطب، تاریکی روشن صندلی پارک، تاریکی ایستگاه، تاریکی صندلی تاکسی، با خودت،م حرف می‌زنیم. مادر می‌گوید دیوانه‌ها با خودشان حرف می‌زنند. تو پوزخند تحویل می‌دهم.



و چرا نوشتن آسانتر از گفتن شده است؟ می‌نویسی. و نویسنده حضور ندارد. و حضور حیای حضور می‌آورد.

این یک بازی برای طلب غیاب است: خونست که توی صورتت می‌پاشد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه



احساس تنهایی هیچ ربطی به تعداد آدمهایی که دور برت هستند،‌ آدمهایی که می‌بینیشون، آدمهایی که باهاشون گپ می‌زنی، و کلا تعداد دوستان و خانواده‌ات نداره. اگرم داشت...

دیکتاتور‌منشی

دیکتاتورمنشی:
بابا خب آدم زورش می‌آید دیگر! توی این وانفسای گوگل ریدر که فید خوب پیدا نمی‌شود و اگر فید خوبت را حتی برای یکبار هم شده با دیگران تقسیم کنی، سریع دوستان فید‌هایت را دزدیده و تو را هم قایم می‌کنند از توی لیست‌شان، ما چندی پیش یک فید خوب پیدا کردیم و بسیار بسی مواظب بودیم که بی‌هوا تقسیمش نکنیم!! به نظر می‌رسد که طرف آدم می‌زند! بعد از مدتی مکشوف به عمل می‌آید که طرف «دسپرت هاوس وایوز» بسی دوست دارد و هر از چندی، یکی از پست‌هایش را به نقل‌قول‌های گهر بار از آن سریال کذا اختصاص می‌دهد، ما هم زیرسیبیلی رد کرده و به حساب بچگی‌ش می‌‌گذاریم! اوضاع خوب است و ایشان نیز بخشی از سفره فید روزانه‌مان را تشکیل می‌دهند! تا اینکه، چشم‌تان روز بد نبیند:
اما صبر کنید یک کم! باید یک چیز دیگر را اول بگوییم. ما به دلایلی از آن سریال اسمشو نبر متنفر می‌زنیم! مهم‌ترینش چنین است: کنش، رخداد، فضا، تصویر در یک متن، فیلم، سریال بازنمایی یک طرح هستند. طرحی که هدفی را برپایه فهم تماشاگر پی‌ریزی می‌کند. همه مکتب‌های هنری، دلایلی را در نسبت زیبایی با این فهم و یا کارکرد لذت در ارتباط با این فهم و یا چگونگی فهم و یا واکاوی فهم در روان آدمی، مطرح می‌کنند. خلاصه نکته در این است که فهم چیز مهمی‌ست و نباید به ابتذالش کشید. حال چرا ما تنفر کرد؟
هیچی آقا، این سریال هم یک سری کنش دارد، فضا، تصویر، رخداد، اما آخر سریال یک روای دارد، یک راوی به ظاهر اکابر علما(لغت دزدی چه کار خوبی‌ست بام!:دی) که در انتهای هر قسمت می‌آید و یک تعبیر از همه این کنش‌ها برایتان می‌خواند، که آره بیننده فهیم!!! دیدید چطوری فلانی زد فلانی را کشت؟ چون حسود بود خب! تویی که در طول سریال خواب خرگوشی می‌دیدی، بدان و آگاه باش که معنی فلان کار همین است و بس! و بیننده فهیم هم یک آهاااااااااااااااا باید بگوید و بر زیرکی سازندگان درود بفرستد که چگونه ترتیب کارها را چنان چیده‌اند که فلان معانی از تویش در بیاید و بیننده نفهم هم(مثل من) موهایش را بکند که بابا فلان کنش کجا معنی‌اش حسودی است خب؟! در کدام سنت ادبی، هنری، کوفت، مرض؟
این‌ها بس نبود، بلکه از آنجا که این اکابر علما یک ذره محدودیت دارد در فکر کردن، در هر قسمت فقط به یک موضوع می‌تواند فکر کند، و تمام داستان‌های موازی سریال در ارتباط با همان یک موضوع تعبیر می‌شوند! مثلا : همه حسودند، بعضی مثل فلانی زیاد حسودی نمی‌کنند، عاقبت‌شان می‌شود اینی که دیدید( با تصاویر هماهنگ شده با صدای معرفت‌آلود!!!!(حال کردم، آلود چه پسوند خوبی درآمد برای مسخره کردن وجه مثبت!) راوی)، بعضی به خاطر حسودی می‌زنند بچه‌ی خودشان را نابود می‌کنند چون خیلی حسودند، بعضی هم خیلی کم حسودند و حساب‌شان را در قسمت‌های بعد می‌رسیم، حالا شما هم گیر ندهید که این‌ها داستان‌شان هیچ ربطی به حسودی نداشت! و این دسته‌بندی‌های ساده‌لوحانه از آدم‌ها را بکنند توی مغز بیننده فهیم تا معرفت همگانی شود.
و این کار، از کاربرد انداختن همه فرآیندهایی است که فهم را نشانه گرفته‌اند و توهین مستقیم به شعور تماشاگر! و حق تماشاگر ابله آمریکایی‌ست که همین‌ها را به خوردش بدهند و به‌به و چه‌چه هم بزند!

بعد از این چیزی که چقدر هم طولانی شد گفتنش، باید بگوییم که آن بلاگی که آدم می‌زد، از همه جا بی‌خبر یک روز به تفصیل از این خاصیت بی‌خاصیت سریال برمی‌دارد تعریف می‌کند! خب بابا زیر سیبیل آدم هم فقط دو سانت جا دارد، هر خزعبلی از آنجا رد نمی‌شود دیگر! به همین جهت، ما فی‌الفور و بنا به قدرتی که گوگل به کاربرش، چون خدایگانی در جرح و تعدیل فیدها اعطا کرده است، چنان به طرفة‌العینی پاکش نمو‌دیم که اثری از او در پهنه ریدرمان باقی نماند، باشد که عبرت دیگران گردد تا خزعبل نپسندند. باشد که همگان آگاه و آدم باشند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

شما الان فکر می‌کنید که فهمیدید که من چرا هی بر سنت حسنه آن یار سفر کرده(سعید) تاکید می‌کنم؟ خب دیگه، اصلا هم نفهمیدید! مومن!
ماجرا در اینه که من هر وقت که اینجا یک مکث مومن استفاده کنم، امکان اینکه یکی دنباله کلمه کذا بگرده و بیاد و اینجا و به جای اینکه به راه ایمان( فکر کنم یک ربطی به شریف یونیورسیتی آف فیث داره) هدایت بشه، می‌آد اینجا و با خوندن این چیزها به ترکستان بی‌ایمانی می‌ره! ایییییییییییینه! (کدوم سریال مدیری بود؟ این مدیری هم تولید انبوه زده دیگه هویت برندش از بین رفته‌ها! چه می کنه این سرمایه!!!)
من دیگه رکورد خودم رو در دلقک بودگی زدم. می‌ریم که بخوابیم!
من آدم نمی‌شم آخر!، یا شاید هم هم شرایط زندگی نمی‌‌ذاره تا من آدمانه زندگی کنم، از کمبود یک اپسیلون نرمالیته در رفتار و سکنات گرفته تا عدم انجام کارهای شخصی خودم به طریقه آدمانه و درست و حسابی، تا سگ‌دو نزدن برای کارهای ادارای و اجتماعی، از کوچیک‌ترین مثل پیدا کردن آرایشگاه، تا بزرگترین مثل چه می‌دونم چی‌چی، هیچ جای زندگی من سر جاش نیست، اون وقت یکی رد می‌شه می‌گه که اون یکی خب کو پس؟ خب منم بر‌می‌گردم با مکث می‌گم: مومن!
هر کی هم بخنده خره!
چی می‌شه که باید درباره جالب‌ترین بن‌مایه( اطلاق بن‌مایه در واقع نامناسب به نظر می‌رسه) مادام بوواری حرف بزنی و ربطش بدی به یک توازی در دکامرون و ربطش بدی به لیبیدوی فرویدی، و ربطش بدی به یه چیزی که یوسا گفته، و ربطش بدی به فانتزی س. ک. س. ی و ربطش بدی به اروت. یسم، و سادیسم و هزار تا کوفت دیگه و اونجا چند نفر دختر نشستن و تو نمی‌گی، نه چون خجالت می‌کشی، چون یادت نمی‌آد! یادت نمی‌آد، یادت نمی‌آد! یادت نمی‌آد.
چطور ممکنه چیزی رو که وقتی بوواری رو خوندی، جالب‌ترین نکته‌ ریز، جدا از کلیت رمان به عنوان یک شاهکار، به شمار آوردی، یادت بره؟
*

از زمان سعید، آن یار سفر کرده، مکث + مومن، یک فحش بسیار باحال به حساب می‌آید، در بکار بردن آن کوشا بوده و دقت کنید! مخصوصا شما دوست عزیز! مگذارید میراثش فراموش گردد!

*
امروز در ایستگاه مترو:
-حالا امروز با من می‌آی؟
-نه، با خاله‌ت برو، با مامان بابات برو!
-بیا دیگه!
-برا چی بیام سر یک سنگ که هیچ معنی نمی‌ده!
- تو خیلی بی‌عاطفه‌یی! ایشالا نزدیکانت بمیرند تا معنی از دست دادنشون رو بفهمی.
- نزدیکم تویی دیگه!
- ببین من امروز اومدم فقط تورو ببینم، خیلی هم خسته‌ام. خیلی هم حالم بد است.
من: تعجب می‌نماییم.
- بزار بیام یه صندلی نزدیکتر(دستش را دور گردن آن یکی می‌اندازد.)
- نکن.
- غر نزن دیگه.
- ببین من اصلا دوست ندارم بحث کنم،‌ ببین تو کفشاتو روزی چند بار تمیز می‌کنی؟ من سه ساله همین کفشو دارم، ولی تو اعصاب من رو با اون کفش تمیز نکردنت خورد می کنی. بیا بریم دیگه، انقدر دست نزن.
من: با دو عدد شی سفت کوچگ کله قندی بر روی قسمتی از بدن خود به سمت قطار در حال رسیدن به ایستگاه، از جایم بلند می‌شوم.
*

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

بچه‌ام معتاده خب!

بچه‌ام معتاده خب! در اینجا معتاد به کارتون! عرض کنم خدمتتون که یکی از این کانال‌های مه‌پاره(خب حتما پاره‌یی از ماه است که اینقدر چیزهای خوب خوب پخش می‌کند، به جای قیافه حضرات) به اسم جتیکس هر شب ساعت ۲:۱۵ بامداد دو قسمت از یک کارتونی پخش می‌کند به اسم Oban: The Star Racer. یعنی هرویین برود لنگ بیندازد که گفته‌اند که یک بار کشیدنش اعتیاد می‌آورد، از Oban دیدن برحذرتان می‌دارم که یک نگه بس بود و چندی‌ست مثل مجنون روزها از هجرانش سر به بیابان(همان رخت‌خواب) گذاشته، و شب از هیجان دیدنش چشم بر هم نگذاشته، صبح تا به ظهر به بستر همی‌لولیده و خوابهای ابان آلود همی‌دیده‌، وهم به تسخیر، عقل به زنجیر، و خیال را به تحقیر برده، روی همه اینها هم دو قلپ آب خورده! بیت:
ما بندگان درگاه تا به سحر، ذکر گفتیم پس دمی روی نما
گر شبی آنتن مه پاره کجه، صبحدم هین ز پی نعش بیا!
(شعرش از خودمان نیست پس حساب وزن و روی و قالبش با همانی(شاعر گمنامی) که گفته)
القصه، اینکه ما معتاد شدیم رفت، لطفا بیایید و ما را از گوشه خیابان جمع کنید!!! خدا را خوش نمی‌آید آخر عمری مضحکه عام و خاص شویم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه



مدت زیادی طول نکشید که فهمیدم نسبت چیزهای خونده شده توسط هر کس به چیزهای خونده نشده، بسیار نزدیک به صفره، و حتی با گذشت زمان بیشتر هم به صفر میل می‌کنه! از اون به بعد خوندن، از چهارچوب یک پروژه(شاید یک زمانی به خیال خام خفن شدن و...) در اومد و بخشی از زندگیم شد. می‌تونم بخش بزرگی از این انزوای مزخرفم و تمایل مزخرفم بهش رو تقصیر بزرگی این نسبت بدونم!

چیز در اینجا مجاز از نوشته‌یی که ارزش خوندن داشته باشه، یا نوشته‌یی که باید خوندش!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

خب هر چه باشد، ماده اولیه یک بلاگر روزمرگی‌های مزخرفش است!:
نشسته‌ام خانه و کتاب می‌خوانم، کمی دم گوش مادرک بودن این اواخر خوش‌تر است. بعضا آشپزی می‌کنم و به طریقی که قرار است چیزها رخ بدهند، بعد یا حین رفتن من، فکر می‌کنم.

برای رفتن بیرون اینرسی زیاد دارم. توی همه دوست‌های دم دست و دوردست و آشناها، یک چرای بزرگ هست، یا شاید فکر می‌کنم که هست، چرایی، یه چیزی تو این مایه‌ها :
اگر این که نزدیک بوده برود، درد خواهد داشت اگر برود و این نزدیکی حفظ شده باشد، از کمی دورتر بی‌ناله دست می‌توان تکان داد. اینی که نزدیک نیست، دیگر چه ارزشی نزدیک شدنش می‌تواند داشته باشد؟ روی دیگران وقت‌مان را بگذاریم!

تنها جایی که بی دغدغه پاسخ به این چراها سر می‌کنم و خوش می‌گذرد پیش مادرک و خاله است.

پی‌نوشت: میان سردرگمی و عصیان این چند روز:
این اجرای «کیت نش» از ترانه نوجوانی فلورسنتی «میمون‌های قطبی» برای خودش پیش من جایی باز کرده است.


خب وقتی آدم خیلی خوابش بیاید ولی خوابش نبرد، به بیانی از برد بارسا خوابش ذوق‌مرگ شده باشد، و کسی توی مسنجر و فیس‌بوک هم نباشد که بشود ۲ دقیقه حرف‌های خواب‌آور پراند، بلکه خواب از توی حرف‌ها بیرون بیاید و توی چشمش برود،
و دیازپام هم فایده نکرده باشد!
می‌آید اینجا و هرزپست می‌گذارد دیگر!
خب دیگر، بعضی وقتها نمی‌شود با گذشته روبرو شد. سخت است همیشه سر را بالا گرفتن و گفتن که من آنی‌ام که فلان موقع اینطور بودم. اگر که مثل من راه‌ آسانتر را انتخاب کنید، نتیجه‌اش می‌شود سرپوش گذاشتن، پاک کردن، کتمان.

*
داستان اینکه من چطور همیشه سر از جاهایی در می‌آورم که در بنیادی‌ترین اعتقادات با هیچ کدام از دور و بری‌هایم نقطه مشترکی ندارم، بسیار سرگرم‌کننده است!!! اما نتیجه‌اش این است که اگر از دور به زندگی من نگاه کنید دوره‌های تفریح و بیرون رفتن توتالی دیسکانکتد (totally disconnected) هستند! خب چه می‌شود کرد؟ همیشه کسانی که در مرتبه دوم اعتقادی(اعتقاداتی راجع به اعتقادات مردمان) عقاید جالبی دارند، در مرتبه اول آنقدر دورند که نمی‌شود خیلی چیزها را با آن‌ها در میان گذاشت، خیلی ساده انقدر دورند که صمیمیتی در کار نمی‌تواند باشد، بیشتر بحث است، بحث خوب، اما جای غصه‌ها و خنده‌ها و غر زدن‌ها و ... هزار چیز جالب دیگر نیست. مردمان نزدیک مرتبه اول هم یافت می‌نشوند! اگر هم یافت می‌بشوند، با ترتیبات مختلف،از لطف دوستان گرفته تا بدخلقی‌های دو یا چند طرفه، یا پریود شدن‌های روحی چندطرفه، امکان برهم زدن خاصیت توتالی دیسکانتکتد بودن فراهم نیامده است!



*
این پیروان مکتب انتقادی مفصل در مورد اعمال قدرت بر دلالت، دال و کلمه حرف می‌زنند. سیر ج.نده کردن واژه‌ها، از طریق از کاربرد انداختن دلالت اصلی و فراموش کردن مفاهیم اصلی نهفته در دلالت‌ها یکی از همین اعمال قدرت هاست! دریدا جایی گفته است که فرهنگ امریکایی شالوده‌شکنی را ج.نده کرده است(نقل به مضمون، اصل جمله را هر چه فکر کردم، یادم نیامد.) اما الان می‌خواهم از یک نوع دیگر ج.نده‌سازی حرف بزنم. ج.نده‌سازی توسط کسانی که هنوز اول راه یادگیری مفاهیم و دلالت‌های جدید هستند. توسط جوجه دانشجو، جوجه درس‌خوانده، جوجه....

مثال ۱: روشنفکر. از دلالت اصلی این واژه بگذریم، آنچه برایم جالب است این است که چطور می‌شود به دختری که راحت با دیگران همبستر می‌شود واژه روشنفکر را اطلاق نمود. ببینید، به هر حال قابل قبول است که کسی که راحت با دیگران همبستر می‌شود تحت تاثیر اعتقاداتش این کار را انجام می‌دهد(گرچه از نزدیک دیده‌ام مواردی را که اعمال واژه اعتقاد به برخی خزعبلات موجود در ذهن فرد مذکور گناه به حساب می‌آید) و بخشی از اعتقادات آدمی هم تحت تاثیر تفکر بوجود می‌آیند. اما اینکه کسی اعتقاد دارد که زندگی جنسی‌اش فلان جور باشد دلیل نمی‌شود که به خوبی روی این موضوع فکر کرده است و پس از کلی استدلال قابل توجه چنین نتیجه‌یی گرفته است. مثلا ممکن است روی تخم‌هایش(۳۰۰ تا؟) خیلی ساده گفته باشد، به فلانی که دوستم است و اینجوری، دارد خیلی خوش می‌گذرد، بگذار ما هم چند صباحی خوش بگذرانیم! هوم؟ این جن.ده‌سازی در اثر یک خلط انجام شده است. خلط اعتقادات (به نظر)جدید یا مدرن با تفکر! هوم، بگذارید بگویم که من در این پاراگراف هیچ جهت‌گیری را در رابطه با خوبی یا بدی این کار انجام ندادم!

مثال ۲: ج.نده کسی است برای پول با دیگران همبستر می‌شود. دقیق نمی‌دانم که قبح این کار را در چه می‌دانند، ولی باید نسبتی با رابطه پول و ثکس داشته باشد. یک کمی جالب است که ازدواج که بنیان تاریخیش نیز قرارداد پولی بین پدر عروس و داماد است و باز هم چنین نسبتی را برقرار می‌کند انقدر قبیح نیست. حتی امروز هم در مواردی که هر دو طرف استقلال مالی ندارند چیزهایی مثل نفقه، مهریه، و یا قوانین تقسیم اموال در غرب همین نسبت را برقرار می‌کنند. اما خب، بگذریم. ما لغت ج.نده را نیز ج.نده کرده‌ایم! چطور؟ کسی که راحت با دیگران همبستر می‌شود و یا با تعدادی بیشتر از ۲ نفر از افراد همبستر بوده است ج.نده می‌خوانند، بی‌هیچ وجدان‌دردی، بی‌هیچ تأنی، بی‌هیچ درنگی! چه نسبتی در ارتباط پول و ثکس می‌بینیم؟!