۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

وصیت‌های فراموش‌شده ۱



ملت! خب زیاد موسیقی گوش ندید! اوردوز می‌کنید!

زیاد فکر نکنید به چیزهایی که ابزار فکر کردن درباره‌شون ذاتاً به شما داده نشده!

زیاد با خودتون حرف نزنید!

گه‌گیجه هم نزنید!

برا خودتون می‌گم!

هوم...
فکر کنم فعلاً بسه! همین‌‌ها رو انجام بدید تا وصایای قسمت بعدی به اندازه کافی آدم می‌شید!

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه



و... فکر نمی‌کردم که یک بار دیگه بازگردم به نقل قول کردن این:

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست، حریفا!
گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی سرد زمستان است.


*
آهنگ شماره ۲۰ از آلبوم موسیقی متن فیلم «مرثیه‌یی برای یک رویا» با عنوان «پاییز: ماریون بالا می‌آورد» توصیف خوبی برای حس و حالمه.

هیچ چیز آسان نیست.



هیچ چیز آسان نیست. آسان نیست. جوابم می‌دهی که آسان نباشد، چنان که کرده‌ام، با جان‌کندن از پس همه چیز برمی‌آیم. می‌گویمت که همه چیز؟ در ابتدا مرددی. همه چیز؟ بعد با بی‌توجه‌یی به همه آنچه که مد نظرم است، محکم بالا می‌گیری و می‌گویی همه چیز.

زمان را با سال و ماه و روز اندازه نمی‌گیرند. آن‌ها که کرده‌اند غلط زیادی کرده‌اند! زمان را با درکمان از زمان اندازه می‌گیرند:

چند ثانیه‌یی نگاهم را به پایین می‌فکنم، سرم را بالا می‌کنم و کمی پوزخند می‌زنمت: حتی.... دیگر اکنون، آن چیز؟ صورتت توی هم می‌رود، نشانه‌های درد عمیق کم‌کم از خط‌های اکنون توی هم رفته پیشانی، چروک چرم‌گون کنار لب‌ها و رگ‌های بیرون زده گردنت پدیدار می‌شوند. زیر لب غرولند می‌کنی. این ناله هم نیست که از تو به گوش می‌رسد. تقاضای کمک است؟ نه! صدایت ناگهان اوج می‌گیرد. دشنام می‌دهی. رگهای پیشانیت پوست را گمانی شکافته‌اند، چه، این خون است که در هوا صدا می‌دهد:

من را فریفته‌اند!!!!!!! این یک بازی کثیف بیش نیست. به ما می‌خندند. راحت‌طلبانه به ما می‌خندند .تنها هدفشان همین بوده است!!!!!!!


و توی تاریکی.... تاریکی مطب، تاریکی روشن صندلی پارک، تاریکی ایستگاه، تاریکی صندلی تاکسی، با خودت،م حرف می‌زنیم. مادر می‌گوید دیوانه‌ها با خودشان حرف می‌زنند. تو پوزخند تحویل می‌دهم.



و چرا نوشتن آسانتر از گفتن شده است؟ می‌نویسی. و نویسنده حضور ندارد. و حضور حیای حضور می‌آورد.

این یک بازی برای طلب غیاب است: خونست که توی صورتت می‌پاشد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه



احساس تنهایی هیچ ربطی به تعداد آدمهایی که دور برت هستند،‌ آدمهایی که می‌بینیشون، آدمهایی که باهاشون گپ می‌زنی، و کلا تعداد دوستان و خانواده‌ات نداره. اگرم داشت...

دیکتاتور‌منشی

دیکتاتورمنشی:
بابا خب آدم زورش می‌آید دیگر! توی این وانفسای گوگل ریدر که فید خوب پیدا نمی‌شود و اگر فید خوبت را حتی برای یکبار هم شده با دیگران تقسیم کنی، سریع دوستان فید‌هایت را دزدیده و تو را هم قایم می‌کنند از توی لیست‌شان، ما چندی پیش یک فید خوب پیدا کردیم و بسیار بسی مواظب بودیم که بی‌هوا تقسیمش نکنیم!! به نظر می‌رسد که طرف آدم می‌زند! بعد از مدتی مکشوف به عمل می‌آید که طرف «دسپرت هاوس وایوز» بسی دوست دارد و هر از چندی، یکی از پست‌هایش را به نقل‌قول‌های گهر بار از آن سریال کذا اختصاص می‌دهد، ما هم زیرسیبیلی رد کرده و به حساب بچگی‌ش می‌‌گذاریم! اوضاع خوب است و ایشان نیز بخشی از سفره فید روزانه‌مان را تشکیل می‌دهند! تا اینکه، چشم‌تان روز بد نبیند:
اما صبر کنید یک کم! باید یک چیز دیگر را اول بگوییم. ما به دلایلی از آن سریال اسمشو نبر متنفر می‌زنیم! مهم‌ترینش چنین است: کنش، رخداد، فضا، تصویر در یک متن، فیلم، سریال بازنمایی یک طرح هستند. طرحی که هدفی را برپایه فهم تماشاگر پی‌ریزی می‌کند. همه مکتب‌های هنری، دلایلی را در نسبت زیبایی با این فهم و یا کارکرد لذت در ارتباط با این فهم و یا چگونگی فهم و یا واکاوی فهم در روان آدمی، مطرح می‌کنند. خلاصه نکته در این است که فهم چیز مهمی‌ست و نباید به ابتذالش کشید. حال چرا ما تنفر کرد؟
هیچی آقا، این سریال هم یک سری کنش دارد، فضا، تصویر، رخداد، اما آخر سریال یک روای دارد، یک راوی به ظاهر اکابر علما(لغت دزدی چه کار خوبی‌ست بام!:دی) که در انتهای هر قسمت می‌آید و یک تعبیر از همه این کنش‌ها برایتان می‌خواند، که آره بیننده فهیم!!! دیدید چطوری فلانی زد فلانی را کشت؟ چون حسود بود خب! تویی که در طول سریال خواب خرگوشی می‌دیدی، بدان و آگاه باش که معنی فلان کار همین است و بس! و بیننده فهیم هم یک آهاااااااااااااااا باید بگوید و بر زیرکی سازندگان درود بفرستد که چگونه ترتیب کارها را چنان چیده‌اند که فلان معانی از تویش در بیاید و بیننده نفهم هم(مثل من) موهایش را بکند که بابا فلان کنش کجا معنی‌اش حسودی است خب؟! در کدام سنت ادبی، هنری، کوفت، مرض؟
این‌ها بس نبود، بلکه از آنجا که این اکابر علما یک ذره محدودیت دارد در فکر کردن، در هر قسمت فقط به یک موضوع می‌تواند فکر کند، و تمام داستان‌های موازی سریال در ارتباط با همان یک موضوع تعبیر می‌شوند! مثلا : همه حسودند، بعضی مثل فلانی زیاد حسودی نمی‌کنند، عاقبت‌شان می‌شود اینی که دیدید( با تصاویر هماهنگ شده با صدای معرفت‌آلود!!!!(حال کردم، آلود چه پسوند خوبی درآمد برای مسخره کردن وجه مثبت!) راوی)، بعضی به خاطر حسودی می‌زنند بچه‌ی خودشان را نابود می‌کنند چون خیلی حسودند، بعضی هم خیلی کم حسودند و حساب‌شان را در قسمت‌های بعد می‌رسیم، حالا شما هم گیر ندهید که این‌ها داستان‌شان هیچ ربطی به حسودی نداشت! و این دسته‌بندی‌های ساده‌لوحانه از آدم‌ها را بکنند توی مغز بیننده فهیم تا معرفت همگانی شود.
و این کار، از کاربرد انداختن همه فرآیندهایی است که فهم را نشانه گرفته‌اند و توهین مستقیم به شعور تماشاگر! و حق تماشاگر ابله آمریکایی‌ست که همین‌ها را به خوردش بدهند و به‌به و چه‌چه هم بزند!

بعد از این چیزی که چقدر هم طولانی شد گفتنش، باید بگوییم که آن بلاگی که آدم می‌زد، از همه جا بی‌خبر یک روز به تفصیل از این خاصیت بی‌خاصیت سریال برمی‌دارد تعریف می‌کند! خب بابا زیر سیبیل آدم هم فقط دو سانت جا دارد، هر خزعبلی از آنجا رد نمی‌شود دیگر! به همین جهت، ما فی‌الفور و بنا به قدرتی که گوگل به کاربرش، چون خدایگانی در جرح و تعدیل فیدها اعطا کرده است، چنان به طرفة‌العینی پاکش نمو‌دیم که اثری از او در پهنه ریدرمان باقی نماند، باشد که عبرت دیگران گردد تا خزعبل نپسندند. باشد که همگان آگاه و آدم باشند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

شما الان فکر می‌کنید که فهمیدید که من چرا هی بر سنت حسنه آن یار سفر کرده(سعید) تاکید می‌کنم؟ خب دیگه، اصلا هم نفهمیدید! مومن!
ماجرا در اینه که من هر وقت که اینجا یک مکث مومن استفاده کنم، امکان اینکه یکی دنباله کلمه کذا بگرده و بیاد و اینجا و به جای اینکه به راه ایمان( فکر کنم یک ربطی به شریف یونیورسیتی آف فیث داره) هدایت بشه، می‌آد اینجا و با خوندن این چیزها به ترکستان بی‌ایمانی می‌ره! ایییییییییییینه! (کدوم سریال مدیری بود؟ این مدیری هم تولید انبوه زده دیگه هویت برندش از بین رفته‌ها! چه می کنه این سرمایه!!!)
من دیگه رکورد خودم رو در دلقک بودگی زدم. می‌ریم که بخوابیم!
من آدم نمی‌شم آخر!، یا شاید هم هم شرایط زندگی نمی‌‌ذاره تا من آدمانه زندگی کنم، از کمبود یک اپسیلون نرمالیته در رفتار و سکنات گرفته تا عدم انجام کارهای شخصی خودم به طریقه آدمانه و درست و حسابی، تا سگ‌دو نزدن برای کارهای ادارای و اجتماعی، از کوچیک‌ترین مثل پیدا کردن آرایشگاه، تا بزرگترین مثل چه می‌دونم چی‌چی، هیچ جای زندگی من سر جاش نیست، اون وقت یکی رد می‌شه می‌گه که اون یکی خب کو پس؟ خب منم بر‌می‌گردم با مکث می‌گم: مومن!
هر کی هم بخنده خره!
چی می‌شه که باید درباره جالب‌ترین بن‌مایه( اطلاق بن‌مایه در واقع نامناسب به نظر می‌رسه) مادام بوواری حرف بزنی و ربطش بدی به یک توازی در دکامرون و ربطش بدی به لیبیدوی فرویدی، و ربطش بدی به یه چیزی که یوسا گفته، و ربطش بدی به فانتزی س. ک. س. ی و ربطش بدی به اروت. یسم، و سادیسم و هزار تا کوفت دیگه و اونجا چند نفر دختر نشستن و تو نمی‌گی، نه چون خجالت می‌کشی، چون یادت نمی‌آد! یادت نمی‌آد، یادت نمی‌آد! یادت نمی‌آد.
چطور ممکنه چیزی رو که وقتی بوواری رو خوندی، جالب‌ترین نکته‌ ریز، جدا از کلیت رمان به عنوان یک شاهکار، به شمار آوردی، یادت بره؟
*

از زمان سعید، آن یار سفر کرده، مکث + مومن، یک فحش بسیار باحال به حساب می‌آید، در بکار بردن آن کوشا بوده و دقت کنید! مخصوصا شما دوست عزیز! مگذارید میراثش فراموش گردد!

*
امروز در ایستگاه مترو:
-حالا امروز با من می‌آی؟
-نه، با خاله‌ت برو، با مامان بابات برو!
-بیا دیگه!
-برا چی بیام سر یک سنگ که هیچ معنی نمی‌ده!
- تو خیلی بی‌عاطفه‌یی! ایشالا نزدیکانت بمیرند تا معنی از دست دادنشون رو بفهمی.
- نزدیکم تویی دیگه!
- ببین من امروز اومدم فقط تورو ببینم، خیلی هم خسته‌ام. خیلی هم حالم بد است.
من: تعجب می‌نماییم.
- بزار بیام یه صندلی نزدیکتر(دستش را دور گردن آن یکی می‌اندازد.)
- نکن.
- غر نزن دیگه.
- ببین من اصلا دوست ندارم بحث کنم،‌ ببین تو کفشاتو روزی چند بار تمیز می‌کنی؟ من سه ساله همین کفشو دارم، ولی تو اعصاب من رو با اون کفش تمیز نکردنت خورد می کنی. بیا بریم دیگه، انقدر دست نزن.
من: با دو عدد شی سفت کوچگ کله قندی بر روی قسمتی از بدن خود به سمت قطار در حال رسیدن به ایستگاه، از جایم بلند می‌شوم.
*

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

بچه‌ام معتاده خب!

بچه‌ام معتاده خب! در اینجا معتاد به کارتون! عرض کنم خدمتتون که یکی از این کانال‌های مه‌پاره(خب حتما پاره‌یی از ماه است که اینقدر چیزهای خوب خوب پخش می‌کند، به جای قیافه حضرات) به اسم جتیکس هر شب ساعت ۲:۱۵ بامداد دو قسمت از یک کارتونی پخش می‌کند به اسم Oban: The Star Racer. یعنی هرویین برود لنگ بیندازد که گفته‌اند که یک بار کشیدنش اعتیاد می‌آورد، از Oban دیدن برحذرتان می‌دارم که یک نگه بس بود و چندی‌ست مثل مجنون روزها از هجرانش سر به بیابان(همان رخت‌خواب) گذاشته، و شب از هیجان دیدنش چشم بر هم نگذاشته، صبح تا به ظهر به بستر همی‌لولیده و خوابهای ابان آلود همی‌دیده‌، وهم به تسخیر، عقل به زنجیر، و خیال را به تحقیر برده، روی همه اینها هم دو قلپ آب خورده! بیت:
ما بندگان درگاه تا به سحر، ذکر گفتیم پس دمی روی نما
گر شبی آنتن مه پاره کجه، صبحدم هین ز پی نعش بیا!
(شعرش از خودمان نیست پس حساب وزن و روی و قالبش با همانی(شاعر گمنامی) که گفته)
القصه، اینکه ما معتاد شدیم رفت، لطفا بیایید و ما را از گوشه خیابان جمع کنید!!! خدا را خوش نمی‌آید آخر عمری مضحکه عام و خاص شویم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه



مدت زیادی طول نکشید که فهمیدم نسبت چیزهای خونده شده توسط هر کس به چیزهای خونده نشده، بسیار نزدیک به صفره، و حتی با گذشت زمان بیشتر هم به صفر میل می‌کنه! از اون به بعد خوندن، از چهارچوب یک پروژه(شاید یک زمانی به خیال خام خفن شدن و...) در اومد و بخشی از زندگیم شد. می‌تونم بخش بزرگی از این انزوای مزخرفم و تمایل مزخرفم بهش رو تقصیر بزرگی این نسبت بدونم!

چیز در اینجا مجاز از نوشته‌یی که ارزش خوندن داشته باشه، یا نوشته‌یی که باید خوندش!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

خب هر چه باشد، ماده اولیه یک بلاگر روزمرگی‌های مزخرفش است!:
نشسته‌ام خانه و کتاب می‌خوانم، کمی دم گوش مادرک بودن این اواخر خوش‌تر است. بعضا آشپزی می‌کنم و به طریقی که قرار است چیزها رخ بدهند، بعد یا حین رفتن من، فکر می‌کنم.

برای رفتن بیرون اینرسی زیاد دارم. توی همه دوست‌های دم دست و دوردست و آشناها، یک چرای بزرگ هست، یا شاید فکر می‌کنم که هست، چرایی، یه چیزی تو این مایه‌ها :
اگر این که نزدیک بوده برود، درد خواهد داشت اگر برود و این نزدیکی حفظ شده باشد، از کمی دورتر بی‌ناله دست می‌توان تکان داد. اینی که نزدیک نیست، دیگر چه ارزشی نزدیک شدنش می‌تواند داشته باشد؟ روی دیگران وقت‌مان را بگذاریم!

تنها جایی که بی دغدغه پاسخ به این چراها سر می‌کنم و خوش می‌گذرد پیش مادرک و خاله است.

پی‌نوشت: میان سردرگمی و عصیان این چند روز:
این اجرای «کیت نش» از ترانه نوجوانی فلورسنتی «میمون‌های قطبی» برای خودش پیش من جایی باز کرده است.


خب وقتی آدم خیلی خوابش بیاید ولی خوابش نبرد، به بیانی از برد بارسا خوابش ذوق‌مرگ شده باشد، و کسی توی مسنجر و فیس‌بوک هم نباشد که بشود ۲ دقیقه حرف‌های خواب‌آور پراند، بلکه خواب از توی حرف‌ها بیرون بیاید و توی چشمش برود،
و دیازپام هم فایده نکرده باشد!
می‌آید اینجا و هرزپست می‌گذارد دیگر!
خب دیگر، بعضی وقتها نمی‌شود با گذشته روبرو شد. سخت است همیشه سر را بالا گرفتن و گفتن که من آنی‌ام که فلان موقع اینطور بودم. اگر که مثل من راه‌ آسانتر را انتخاب کنید، نتیجه‌اش می‌شود سرپوش گذاشتن، پاک کردن، کتمان.

*
داستان اینکه من چطور همیشه سر از جاهایی در می‌آورم که در بنیادی‌ترین اعتقادات با هیچ کدام از دور و بری‌هایم نقطه مشترکی ندارم، بسیار سرگرم‌کننده است!!! اما نتیجه‌اش این است که اگر از دور به زندگی من نگاه کنید دوره‌های تفریح و بیرون رفتن توتالی دیسکانکتد (totally disconnected) هستند! خب چه می‌شود کرد؟ همیشه کسانی که در مرتبه دوم اعتقادی(اعتقاداتی راجع به اعتقادات مردمان) عقاید جالبی دارند، در مرتبه اول آنقدر دورند که نمی‌شود خیلی چیزها را با آن‌ها در میان گذاشت، خیلی ساده انقدر دورند که صمیمیتی در کار نمی‌تواند باشد، بیشتر بحث است، بحث خوب، اما جای غصه‌ها و خنده‌ها و غر زدن‌ها و ... هزار چیز جالب دیگر نیست. مردمان نزدیک مرتبه اول هم یافت می‌نشوند! اگر هم یافت می‌بشوند، با ترتیبات مختلف،از لطف دوستان گرفته تا بدخلقی‌های دو یا چند طرفه، یا پریود شدن‌های روحی چندطرفه، امکان برهم زدن خاصیت توتالی دیسکانتکتد بودن فراهم نیامده است!



*
این پیروان مکتب انتقادی مفصل در مورد اعمال قدرت بر دلالت، دال و کلمه حرف می‌زنند. سیر ج.نده کردن واژه‌ها، از طریق از کاربرد انداختن دلالت اصلی و فراموش کردن مفاهیم اصلی نهفته در دلالت‌ها یکی از همین اعمال قدرت هاست! دریدا جایی گفته است که فرهنگ امریکایی شالوده‌شکنی را ج.نده کرده است(نقل به مضمون، اصل جمله را هر چه فکر کردم، یادم نیامد.) اما الان می‌خواهم از یک نوع دیگر ج.نده‌سازی حرف بزنم. ج.نده‌سازی توسط کسانی که هنوز اول راه یادگیری مفاهیم و دلالت‌های جدید هستند. توسط جوجه دانشجو، جوجه درس‌خوانده، جوجه....

مثال ۱: روشنفکر. از دلالت اصلی این واژه بگذریم، آنچه برایم جالب است این است که چطور می‌شود به دختری که راحت با دیگران همبستر می‌شود واژه روشنفکر را اطلاق نمود. ببینید، به هر حال قابل قبول است که کسی که راحت با دیگران همبستر می‌شود تحت تاثیر اعتقاداتش این کار را انجام می‌دهد(گرچه از نزدیک دیده‌ام مواردی را که اعمال واژه اعتقاد به برخی خزعبلات موجود در ذهن فرد مذکور گناه به حساب می‌آید) و بخشی از اعتقادات آدمی هم تحت تاثیر تفکر بوجود می‌آیند. اما اینکه کسی اعتقاد دارد که زندگی جنسی‌اش فلان جور باشد دلیل نمی‌شود که به خوبی روی این موضوع فکر کرده است و پس از کلی استدلال قابل توجه چنین نتیجه‌یی گرفته است. مثلا ممکن است روی تخم‌هایش(۳۰۰ تا؟) خیلی ساده گفته باشد، به فلانی که دوستم است و اینجوری، دارد خیلی خوش می‌گذرد، بگذار ما هم چند صباحی خوش بگذرانیم! هوم؟ این جن.ده‌سازی در اثر یک خلط انجام شده است. خلط اعتقادات (به نظر)جدید یا مدرن با تفکر! هوم، بگذارید بگویم که من در این پاراگراف هیچ جهت‌گیری را در رابطه با خوبی یا بدی این کار انجام ندادم!

مثال ۲: ج.نده کسی است برای پول با دیگران همبستر می‌شود. دقیق نمی‌دانم که قبح این کار را در چه می‌دانند، ولی باید نسبتی با رابطه پول و ثکس داشته باشد. یک کمی جالب است که ازدواج که بنیان تاریخیش نیز قرارداد پولی بین پدر عروس و داماد است و باز هم چنین نسبتی را برقرار می‌کند انقدر قبیح نیست. حتی امروز هم در مواردی که هر دو طرف استقلال مالی ندارند چیزهایی مثل نفقه، مهریه، و یا قوانین تقسیم اموال در غرب همین نسبت را برقرار می‌کنند. اما خب، بگذریم. ما لغت ج.نده را نیز ج.نده کرده‌ایم! چطور؟ کسی که راحت با دیگران همبستر می‌شود و یا با تعدادی بیشتر از ۲ نفر از افراد همبستر بوده است ج.نده می‌خوانند، بی‌هیچ وجدان‌دردی، بی‌هیچ تأنی، بی‌هیچ درنگی! چه نسبتی در ارتباط پول و ثکس می‌بینیم؟!