۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

هیچ چیز آسان نیست.



هیچ چیز آسان نیست. آسان نیست. جوابم می‌دهی که آسان نباشد، چنان که کرده‌ام، با جان‌کندن از پس همه چیز برمی‌آیم. می‌گویمت که همه چیز؟ در ابتدا مرددی. همه چیز؟ بعد با بی‌توجه‌یی به همه آنچه که مد نظرم است، محکم بالا می‌گیری و می‌گویی همه چیز.

زمان را با سال و ماه و روز اندازه نمی‌گیرند. آن‌ها که کرده‌اند غلط زیادی کرده‌اند! زمان را با درکمان از زمان اندازه می‌گیرند:

چند ثانیه‌یی نگاهم را به پایین می‌فکنم، سرم را بالا می‌کنم و کمی پوزخند می‌زنمت: حتی.... دیگر اکنون، آن چیز؟ صورتت توی هم می‌رود، نشانه‌های درد عمیق کم‌کم از خط‌های اکنون توی هم رفته پیشانی، چروک چرم‌گون کنار لب‌ها و رگ‌های بیرون زده گردنت پدیدار می‌شوند. زیر لب غرولند می‌کنی. این ناله هم نیست که از تو به گوش می‌رسد. تقاضای کمک است؟ نه! صدایت ناگهان اوج می‌گیرد. دشنام می‌دهی. رگهای پیشانیت پوست را گمانی شکافته‌اند، چه، این خون است که در هوا صدا می‌دهد:

من را فریفته‌اند!!!!!!! این یک بازی کثیف بیش نیست. به ما می‌خندند. راحت‌طلبانه به ما می‌خندند .تنها هدفشان همین بوده است!!!!!!!


و توی تاریکی.... تاریکی مطب، تاریکی روشن صندلی پارک، تاریکی ایستگاه، تاریکی صندلی تاکسی، با خودت،م حرف می‌زنیم. مادر می‌گوید دیوانه‌ها با خودشان حرف می‌زنند. تو پوزخند تحویل می‌دهم.



و چرا نوشتن آسانتر از گفتن شده است؟ می‌نویسی. و نویسنده حضور ندارد. و حضور حیای حضور می‌آورد.

این یک بازی برای طلب غیاب است: خونست که توی صورتت می‌پاشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر