۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

چی می‌شه که باید درباره جالب‌ترین بن‌مایه( اطلاق بن‌مایه در واقع نامناسب به نظر می‌رسه) مادام بوواری حرف بزنی و ربطش بدی به یک توازی در دکامرون و ربطش بدی به لیبیدوی فرویدی، و ربطش بدی به یه چیزی که یوسا گفته، و ربطش بدی به فانتزی س. ک. س. ی و ربطش بدی به اروت. یسم، و سادیسم و هزار تا کوفت دیگه و اونجا چند نفر دختر نشستن و تو نمی‌گی، نه چون خجالت می‌کشی، چون یادت نمی‌آد! یادت نمی‌آد، یادت نمی‌آد! یادت نمی‌آد.
چطور ممکنه چیزی رو که وقتی بوواری رو خوندی، جالب‌ترین نکته‌ ریز، جدا از کلیت رمان به عنوان یک شاهکار، به شمار آوردی، یادت بره؟
*

از زمان سعید، آن یار سفر کرده، مکث + مومن، یک فحش بسیار باحال به حساب می‌آید، در بکار بردن آن کوشا بوده و دقت کنید! مخصوصا شما دوست عزیز! مگذارید میراثش فراموش گردد!

*
امروز در ایستگاه مترو:
-حالا امروز با من می‌آی؟
-نه، با خاله‌ت برو، با مامان بابات برو!
-بیا دیگه!
-برا چی بیام سر یک سنگ که هیچ معنی نمی‌ده!
- تو خیلی بی‌عاطفه‌یی! ایشالا نزدیکانت بمیرند تا معنی از دست دادنشون رو بفهمی.
- نزدیکم تویی دیگه!
- ببین من امروز اومدم فقط تورو ببینم، خیلی هم خسته‌ام. خیلی هم حالم بد است.
من: تعجب می‌نماییم.
- بزار بیام یه صندلی نزدیکتر(دستش را دور گردن آن یکی می‌اندازد.)
- نکن.
- غر نزن دیگه.
- ببین من اصلا دوست ندارم بحث کنم،‌ ببین تو کفشاتو روزی چند بار تمیز می‌کنی؟ من سه ساله همین کفشو دارم، ولی تو اعصاب من رو با اون کفش تمیز نکردنت خورد می کنی. بیا بریم دیگه، انقدر دست نزن.
من: با دو عدد شی سفت کوچگ کله قندی بر روی قسمتی از بدن خود به سمت قطار در حال رسیدن به ایستگاه، از جایم بلند می‌شوم.
*

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر